رمان «فرانکنشتاین» نوشته مری شلی، داستانی گوتیک و علمی-تخیلی است که به کاوش در جاه طلبی انسانی، مسئولیت اخلاقی و عواقب طرد شدن می پردازد. داستان از طریق نامههای رابرت والتون، کاشفی در قطب شمال، روایت می شود که با ویکتور فرانکنشتاین، دانشمندی سوئیسی، ملاقات می کند. ویکتور، مجذوب رازهای حیات می شود و در آزمایشگاهی مخفی، با ترکیب اجساد و نیروی الکتریسیته موجودی زنده می سازد. اما موجود تازه خلق شده با چهرهای هولناک از آب درمیآید و ویکتور از او می گریزد. مخلوق، که ذهنی کاملاً تهی اما قابلیتی بزرگ برای یادگیری دارد، در جهان رها میشود و از جامعه طرد می گردد.
مخلوق در خلوت، زبان و انسانیت را از خانوادهای روستایی میآموزد، اما وقتی آنها چهره اش را میبینند او را با خشونت میرانند. او به سراغ ویکتور می رود و از وی میخواهد همسری برایش بسازد تا از تنهایی رها شود، اما وقتی ویکتور از ترس عواقب این مساله، امتناع میکند، و مخلوق به انتقام روی میآورد.

او عزیزان ویکتور، از جمله برادرش ویلیام، دوستش کلروال و همسرش الیزابت را میکشد. ویکتور، گرفتارعذاب وجدان، مخلوق را تا قطب شمال تعقیب می کند، اما از فرط خستگی می میرد. مخلوق، که از خشم و تنهایی رنج می برد، قسم می خورد خود را نابود کند و در تاریکی ناپدید می شود. رمان با لحنی تراژیک به پایان می رسد، و پرسش هایی درباره مرزهای علم، گناه و انسانیت مطرح می کند.
از رمان مری شلی بیش از ۱۰۰ اقتباس سینمایی، تلویزیونی و انیمیشنی الهام گرفته شده است. در ادامه، برخی از مهم ترین اقتباسهای سینمایی ذکر شده اند:

فرانکنشتاین (۱۹۱۰) - کارگردانی جی. سرل داولی: اولین اقتباس سینمایی، یک فیلم صامت ۱۲ دقیقهای توسط ادیسون، با تمرکز بر خلقت مخلوق.
فرانکنشتاین (۱۹۳۱) - کارگردانی جیمز ویل: اقتباس کلاسیک یونیورسال با بازی بوریس کارلوف در نقش مخلوق؛ آیکونیک با آزمایشگاه برقی و مخلوق بیسخن.
عروس فرانکنشتاین (۱۹۳۵) - کارگردانی جیمز ویل: دنبالهای خلاقانه با بازی کارلوف و السا لانچستر به عنوان عروس؛ ترکیبی از طنز و تراژدی.
نفرین فرانکنشتاین (۱۹۵۷) - کارگردانی ترنس فیشر: اولین فیلم از سری فیلمهای کمپانی هامر با بازی پیتر کوشینگ (ویکتور) و کریستوفر لی (مخلوق)؛ رنگی و خشن.
فرانکنشتاین باید نابود شود (۱۹۶۹) - کارگردانی ترنس فیشر: یکی از سری فیلمهای کمپانی هامر، با تمرکز بر دیوانگی ویکتور.
فرانکنشتاین: داستان واقعی (۱۹۷۳) - کارگردانی جک اسمایت: فیلم تلویزیونی با تمرکز بر وفاداری به رمان.
فرانکنشتاین (۱۹۹۴) - کارگردانی کنت برانا: اقتباسی وفادار با بازی رابرت دنیرو (مخلوق) و برانا (ویکتور)؛ دراماتیک و عاطفی.
ویکتور فرانکنشتاین (۲۰۱۵) - کارگردانی پل مکگوگان: بازسازی مدرن با بازی جیمز مکآووی (ویکتور) و دنیل ردکلیف (ایگور)؛ تمرکز بر پیشدرآمد خلقت.
فرانکنشتاین (۲۰۲۵) - کارگردانی گیرمو دل تورو: اقتباسی گوتیک با بازی اسکار آیزاک (ویکتور) و جیکوب الوردی (مخلوق)؛ وفادار با تمهای مذهبی و پایان امیدوارکننده.
البته اقتباسهای دیگری نیز هستند که شامل فیلمهای کمهزینه، تقلیدهای طنزگونه (مانند فرانکنشتاین جوان ۱۹۷۴ به کارگردانی مل بروکس) و بازسازیهای غیرمستقیم (مانند «رپلیکا» ۲۰۱۸) می شوند. برخی اقتباسها، مانند: فرانکنشتاین فتح می کند (۱۹۷۳)، نیز وجود دارد که به کلی از رمان فاصله گرفته و به ژانر اکشن/علمی-تخیلی نزدیک شدند.
فیلم دل تورو و برانا را می توان وفادارترین اقتباسها به متن شلی دانست، در حالی بیشتر اقتباسها همچون فیلمهای کمپانی هامر بر ژانر وحشت تأکید دارند.

آخرین اقتباس ازرمان - فرانکنشتاین (۲۰۲۵) - کارگردانی گیرمو دل تورو
اقتباس گیرمو دل تورو از رمان مری شلی، نه تنها یک داستان گوتیک درباره خلقت و تنهایی است، بلکه لایههای عمیقی از مضامین مذهبی را در خود جای داده که ریشه در تربیت کاتولیک دل تورو دارد. دل تورو، که خود را ندانم گرا می داند اما تحت تأثیر شدید کاتولیسیسم رمانتیک بزرگ شده، از ارجاعات کتاب مقدس و «بهشت گمشده» جان میلتون برای کاوش در مفاهیمی چون خلقت الهی، گناه اولیه، بخشش و رستگاری استفاده می کند. این مضامین، فیلم را به یک تأمل فلسفی-مذهبی تبدیل می کنند که در آن، مخلوق نه فقط قربانی علم، بلکه نمادی از انسانیت الهی و آسیب پذیر است.
یکی از برجسته ترین مضامین مذهبی، تلاش ویکتور فرانکنشتاین برای اصلاح آن چیزی است که به اعتقاد او اشتباه خداست، که مستقیماً به گناه کبر در کتاب مقدس اشاره دارد – همانند میل آدم و حوا به «شبیه خدا شدن». صحنه خلقت مخلوق، با دستگاهی شبیه صلیب و تکههای فلزی که مانند هاله یا تاج خار به نظر میرسند، این توهین را به نمایش می گذارد. ویکتور با فریاد: "تمام شد"، کلمات عیسی مسیح بر صلیب را به سخره میگیرد و مخلوقی ناقص می سازد، که فاقد روح الهی است. منتقدان مسیحی این را نقدی بر غرور انسانی می دانند که مرزهای خلقت الهی را نقض می کند، و سؤالی کلیدی مطرح میشود: «از تمام اجزای آن مرد، کدام یک روح را در خود جای داده؟» این مضمون، فیلم را به چالش می کشد که آیا انسان می تواند بدون خدا، جان ببخشد؟

فیلم با الهام از «بهشت گمشده» میلتون، مخلوق را به عنوان موجودی دوگانه نشان میدهد: آیا او آدم دوم است – معصوم و فاقد گناه اولیه – یا فرشتهای سقوط کرده مانند شیطان؟ الیزابت، شخصیت مذهبی فیلم که صلیب به گردن دارد و به تقارن طبیعت به عنوان طراحی خدا ایمان دارد، مخلوق را «روح زندهای نیازمند عشق» می بیند و به سفر پیدایش اشاره میکند: «برای مرد تنها بودن خوب نیست». درخواست مخلوق برای همسری، اشاره تنهایی آدم پیش از حوا است، اما طرد ویکتور، او را به سقوطی تراژیک می کشاند. دل تورو، با تأثیر تفکرات کاتولیک، این را به جدایی مردانه از زنانه و شکست پدری پیوند می زند، که نمادی از گناه اولیه و عواقب آن است.
زمانیکه مخلوق طرد شده با خانواده روستایی آشنا می شود، پیرمرد نابینای این خانواده، با ترکیب باورهای مسیحی و بت پرستانه، مرگ را کنجکاوی خدا می داند و مخلوق را به خواندن «بهشت گمشده» تشویق می کند، تا او خود را در آینه آدم و شیطان ببیند. این مضمون، تناقض انسان به عنوان مخلوقی در تصویر خدا اما سقوط کرده را برجسته می کند.
فیلمساز، که بخشش را «پیام اصلی» رمان می داند، آن را با آموزههای کاتولیک همخوان میکند: عفو دیگران همانند عفو خدا. در پایان، مخلوق با روایت داستان زندگیاش، حس ترحم را برمیانگیزد و با بوسه بر پیشانی ویکتور در حال مرگ، "ترحم و عفو" میبخشد – صحنهای که مسیحوار است و بر مسئولیت اخلاقی تأکید دارد.

یکی از نکات کلیدی و لحظات نمادین فیلم، حضور کتیبهای با نقش مدوسا ــ الهه یونانی با موهای مار و نگاهی سنگکننده ــ روبهروی تختی است که مخلوق بر آن خوابیده است. در صحنه تولد مخلوق در آزمایشگاه، او با بازوان گشوده و در حالتی صلیب وار بر میز فلزی قرار دارد، و مدوسای عظیمالجثه، همچون شاهدی خاموش بر این تولد می نگرد. این ترکیب از عناصر مسیحی و اساطیری، نه تنها یک شات سینماتوگرافی استادانه، بلکه فیلم را به اثری اساطیری-فلسفی بدل می سازد که مضمونهای خلقت، قربانی و رستگاری را در هم می تند. مدوسا در این میان، آینهای است برای درک مخلوق؛ هر دو قربانی اند اما قدرتمند؛ و با این تفاوت که نگاه مخلوق، برخلاف نگاه مدوسا (سنگکننده)، در پایان به بخشش می انجامد.
در پایان سکانس تلاش برای زنده کردن مخلوق، پس از آنکه ویکتور ظاهرا شکست میخورد بر روی تخت خواب خود پریده و در حالیکه خسته و عرقریزان، با چشمانی پر از ناامیدی به مجسمه فرشته تاریک – همان مجسمهای که از کودکی در اتاقش داشته – نگاه کرده و با صدایی شکسته زمزمه می کند: «تو به من دروغ گفتی». این سکانس، جوهر فیلم دل تورو است؛ تقابل ایمان، علم و خیانت. "تو به من دروغ گفتی" نه فقط خشم ویکتور، بلکه سؤال فیلم است – آیا وعدههای الهی (یا شیطانی) واقعی اند، یا توهمات انسانی؟

فرانکنشتاین دل تورو زمانی طولانی دارد و گاهی احساس می کنیم که نفس کم می آورد. نیمه اول، با فلشبکهای شتاب زده درباره گذشته ویکتور، زیادی کش می آید و ریتم را می شکند. تغییر ناگهانی دیدگاه از خالق به مخلوق، که در رمان شلی جواب می داد، اینجا انسجام را به هم می زند و برخی خطوط داستانی (مثل رابطه عاشقانه یا نقش زنان) نیمه کاره رها می شوند. فیلم پر از ایدههای درخشان است، اما انگار دل تورو نمی توانسته بین وفاداری به رمان و خلق چیزی تازه، تعادل برقرار کند. پایان فیلم نیز، با لحنی زیادی خوشبینانه، حس تراژیک شلی را کمرنگ می کند – انگار دل تورو دلش نیامده مخلوقش را در تاریکی رها کند.
بعضی انتخابها هم بحث برانگیزند. مثلا تأکید روی «پدران بد» (با بازی ترسناک چارلز دنس به عنوان پدر ویکتور) گاهی به کلیشههای جنسیتی می رسد، و دیالوگهای طنزآمیز کریستوف والتز (مثل شوخیهایش درباره «ونوس و مرکوری») با لحن جدی فیلم در تضاد است.
در مجموع می توان گفت فرانکنشتاین دل تورو فیلمی درباره هیولاها نیست؛ فیلمساز بدنبال القای این است که چطور خودمان و دیگران را طرد میکنیم، و چطور میتوانیم بخشش را یاد بگیریم.
پایان/













نظر شما